گفتگوی شهرآرا آنلاین
خبرنگار: حمیده وحیدی
فرزندش مرتضی به عشق حضرت زینب(س) به سوریه میرود و مادر برای دیدنش از افغانستان به ایران میآید و بعد از مدتها دوری با خبر شهادتش روبهرو میشود. صفحه پیش رو صرفا یک گفتگوی مطبوعاتی نیست، بلکه قصه دلدادگی مادروفرزندی است که عاشقانه برای هم عزیز بودهاند.
زنی که نام فرزندش را هم در خواب از حضرت زینب(س) به یادگار گرفته است. این گفتگو گوشهای از عشق خانوادهای مهاجر است که در آن ارادت به ائمهاطهار(س) موج میزند.
از خانواده های سرشناس کابل هستید. درست است؟
خانواده ما از سادات اصیل افغانستان هستند که جد اندر جد سید هستیم و برادرانمان علوی محسوب میشوند و غالبا تمام ازدواجهایمان همینگونه بوده است وکمتر غیر از سادات در خانواده میبینید.
قصه شما و مرتضی خیلی عجیب و تکاندهنده است. دوست دارم یکبار آن خوابتان را از زبان خودتان بشنوم.
باردار بودم که یک شب خواب دیدم بهسمت کاروانی میروم که در میان آن ها حضرتزهرا(س) و حضرت زینب(س) درحالیکه چهرهشان دیده نمیشد، حرکت میکردند.
جلو رفتم و عرض ادب کردم و گفتم: لطفا یک هدیهای به من بدهید. ایشان دست بردند و دو گل تزئینی به من دادند. من هم با خوشحالی از آن ها دور شدم؛ اما هنوز چند قدم بیشتر عقب نرفته بودم که پیش خودم فکر کردم من هم باید هدیه این عزیزانم را جبران کنم، ولی هر چه به خودم نگاه کردم، هیچ چیزی برای جبران نداشتم. بههمیندلیل بهسمت کاروان برگشتم. همانوقت به حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) گفتم: من چیزی ندارم، شاید بهترین هدیه همین دو گلی است که از خودتان گرفتهام.
میخواهم پس دهم؛ اما حضرتزینب(س) و حضرت زهرا(س) قبول نکردند و گفتند ما هدیه را پس نمیگیریم، اما من گلها را روی بوتهای گذاشتم و یکباره از خواب بیدار شدم و آهی کشیدم و دلم لرزید و مدام به خوابم و حکمتی که داشت، فکر میکردم. آن روز تمام شد تا اینکه دوباره شب به خواب رفتم.
اینبار شخصی در خواب گفت: نام فرزندت را «مرتضی» بگذار.
آن زمان در افغانستان این طور نبود که زنها بخواهند برای نام فرزندانشان تصمیم بگیرند. این وظیفه بزرگترها بود. وقتی عزیز دلم «مرتضی» به دنیا آمد، بیآنکه خوابم را تعریف کنم، از همه خواستم نامش را «مرتضی» بگذارند؛ اما کسی گوش نکرد و «سیدبدرالدین» خطابش کردند.
اما چیزی نگذشت که مرتضی بیمار شد، دوباره خواب دیدم که گفتند: چرا نامش را مرتضی نگذاشتی؟ بغض کردم و در خواب جواب دادم: من گفتهام کسی به حرفم گوش نداد. اما ایشان باز تاکید کردند: صدایش کن مرتضی و روی کاغذ برایم نوشتند «مرتضی». صبح که بیدار شدم، کلی شکلات ریختم توی دست بچههای کوچک فامیل و همسایهها و اصرار کردم از این به بعد این بچه را مرتضی صدا بزنید و همین شد که دیگر نامش تغییر کرد.
پس به نوعی میشود گفت «شهید مرتضی» گل سرسبد بچههایتان بوده است.
مرتضی با همه بچههایم فرق داشت. حالا میدانم هر چه بگویم فکرمیکنید که چون مادرش هستم، تعریف و تمجید است؛ اما نه واقعا این بچه هدیه خانم حضرتزینب(س) بود. از بچگی یک خوبی خاصی داشت که هرگز تحمل یک لحظه دوریاش را نداشتم.
به هم وابسته بودیم. خودش را برایم لوس میکرد؛ اما به گونه ای خودبه خود بیآنکه ما کاری کرده باشیم، ارادت و عشق عجیبی به بیبی حضرتزینب(س) داشت.
خیلی وقتها اشک میریخت و میگفت ای کاش ما هم در کربلا بودیم، ای کاش میشد اینقدر حسرت در دلمان نمیماند که به جدمان اینگونه توهین شده باشد و حالا فقط بشنویم و کاری نکنیم، همین دلیلی بود که مردانه از همان پانزدهسالگی برای اسلام میجنگید. در افغانستان که بودیم، برای مبارزه با کسانی که حقکشی میکردند، پیشتاز بود. اصلا فکر می کردی ترس در دل این بچه معنایی ندارد. همه میدانستند که چه شجاعت خاصی دارد.
به او که میگفتم مادر نرو، خطرناک است، مواظب خودت باش، جواب میداد: «مرد که نباید خانهنشین باشد. مرد را باید در میدان جنگ دید.» چند تن از دوستانش در افغانستان شهید شدند. این مسئله باعث شد تا مرتضی هرگز صدایش برای حمایت از مظلومیت خاموش نشود.
چه شد که اجازه دادید به سوریه برود؟
همین که جنگ شروع شده بود، بیتاب بود. اصلا اجازه نداد که کسی برایش تصمیم بگیرد. سال۹۲ از من خداحافظی کرد و گفت برای زیارت به سوریه میروم. هنوز خیلی از شرایط سوریه اطلاع نداشتم؛ اما چیزی نگذشت که اطرافیان به من گفتند: «مرتضی حقیقت را نگفته و برای دفاع از حرم رفته است.» از سوریه که تلفن زد، به او گفتم: «عزیز مادر، سوریه خطرناک نیست؟ من نگران تو هستم جگرگوشهام!» جواب داد مادر راضی نباش من آنجا بنشینم و به قبر سیده پیامبر(ص) توهین شود. مگر این جان چه ارزشی دارد؟ من خاک پای مادرم هستم؛ اما چطور میتوانم ساکت باشم و ببینم به ناموس شیعه توهین میشود، پس هر اتفاقی هم افتاد راضی باش.
واقعا از ته دل راضی شدید؟
آن لحظه برای مظلومیت حضرت زینب(س) گریه کردم و گفتم خدایا من را ببخش که میخواستم فرزندم را از آنِ خودم کنم. من امانت شما را به خودتان برگرداندم. این «عزیز دلم مرتضی»، تنهاداشتهام در دنیاست که تقدیمتان میکنم.
من هیچوقت دیگر مرتضی را ندیدم؛ حتی وقت خاکسپاری هم حضور نداشتم، یعنی دیدارمان به قیامت شد.
شاید سوال خوبی با توجه به وضعیت روحی شما نباشد؛ اما اگر دوست دارید و اذیت نمیشوید، برایمان تعریف کنید.
مرتضی خیلی قربانصدقه من میشد. همانوقتها که سوریه بود، پیام داد: مادر خاک پای تو هستم، من را حلال کن.
از دستش دلگیر بودم، به او گفته بودم بیا تا ببینمت، اما میگفت اینجا به حضور من احتیاج است. همانوقت بعد از این پیام شهید شده بود.
بر اثر اتفاقاتی خاص او در آن زمان با رزمندهای به نام حسینی اشتباه میشود؛ بنابراین پیکرش را به پیشوا (توابع ورامین) میبرند و در کنار قبر مطهر برادر امامرضا(ع)، یعنی امامزاده جعفر(ع)، دفن میکنند.
خانواده شهید حسینی در لحظه تشییع متوجه این تغییر نمیشوند؟
البته در ایران خیلی منظم و قانونی پیکر شهدا تشییع میشود و حتی اگر لازم باشد، آزمایش DNA هم میگیرند. این اتفاق هم نادر است و اگر مسئولین مربوطه متوجه این اشتباه میشدند، حتما اگر شده چند ماه هم پیکر را نگه میداشتند تا خانواده اصلی شهید پیدا شود. مادر شهید حسینی به من گفت یکلحظه فهمیدم که این شخص پسرم نیست؛ اما گفتم بگذار در حرم امامزاده جعفر(ع) دفن شود، حتما قسمت این شهید بوده است. پسر آنها بعد از یک هفته خبر سلامتیاش میآید.
و شما چطور خبر شهادت مرتضی را فهمیدید؟
خانواده به من چیزی نگفتند؛ اما گفتند که بیا ایران و مرتضایت را ببین. کسی قدرت این را نداشت که مستقیم حقیقت را بگوید.
شاید چون خیلیها میدانستند مرتضی را چقدر دوست دارم. وقتی آمدم، دیدم اطرافم شلوغ است و مدام زنها زیادتر میشوند. ابتدا فکر کردم روضه زنانه است. چشمم به در بود تا مرتضی بیاید.
کمی که دیر شد، رو به یکی از بستگان پرسیدم مرتضی کجاست؟ چرا نمیآید؟ که یکباره همه گریه کردند.
اینکه روز تشییع حضور نداشتید، ناراحتتان نکرد؟
حرف یکی از دوستانش دلم را آرام کرد. میگفت یک بار مرتضی برای زیارت به امامزاده جعفر(ع) میرود، همان وقت اشاره به زمین میکند و میگوید «من همینجا دفن میشوم.» احساس کردم خواستِ خدا بوده است.
حتما چیزی بین او و خدا گذشته که منِ مادر از آن بیخبر هستم. مرتضی عاشق امامرضا(ع) بود و قسمتش بود در حرم برادر ایشان دفن شود. مرتضی را نمیشد در خانه برای خودم نگه دارم. او مرد میدان و مبارزه بود. او کسی بود که میگفت: «مادرم دنیا را اینطور نبین، اینجا برای ماندن نیست، ما آمدهایم تا برویم، نه اینکه بایستیم.»
در این مدت، برخورد مردم مشهد و ایران را چطور دیدید؟
باور کنید من چیزی بهجز خوبی از مردم ندیدهام. شاید برخیها زخم زبانی هم زده باشند؛ اما مگر من با مردم معامله کردهام؟ امانتی بود که خدا و حضرت زینب(س) دادند و آن را پس گرفتند و خودشان هم صبرش را میدهند.
..........................................
- هیچ کس در دنیا ماندنی نیست
من نمیخواهم از اصالت خانوادهام در افغانستان چیزی بگویم و اینکه چقدر ما احترام داشتهایم؛ اما اینکه برخیها حرف پول را میزنند، کمی دلم را شکسته است.
از تمام مادران عالم بپرسید و ببینید چه کسی فرزندش را با مال دنیا عوض میکند؟! نور چشمم بود. مرتضی، فرزند صالحی بود که البته ناراحت ازدستدادنش نیستم و حاضرم پسر دیگرم را نیز برای حضرتزینب(س) بدهم؛ اما بدانید هیچ کسی در دنیا نمانده است، همه ما روزی میرویم؛ یکی با شهادت و دیگری در بستر بیماری.
ولی به وظیفهمان در قبال پسر فاطمه(س) عمل کنیم، چه آنهایی که میروند و میجنگند و چه کسانی که راه این شهیدان را مینویسند، همه سربازان امام زمان(عج) هستند.
از مرتضی چیزی کم نمیشود دربرابر حرفهای دیگران؛ اما برخیها در چشم اشکبار خانواده شهدای مدافع حرم خار نشوند.
حضرت زینب(س) خود اسوه صبر و مقاومت هستند که به خانوادههای مدافع نظر کردهاند، اینقدر خیلیها را دیدهام که گفتهاند بقیه فرزندانمان را هم به ایشان تقدیم میکنیم، من هم خود جزو همانها هستم.
..........................................
- بچههای افغانستان سختی کشیدهاند
مادران افغانستانی، بچههایشان را برای روزهای سخت بار میآوردند؛ در حین اینکه کانون خانوادهها بسیار گرم و مهربان است.
ما عادت نداریم لب به اعتراض باز کنیم و حس فداکاری برای رسیدن یکی از اعضای خانواده به آرزویش در همه موج میزند. نمیشود گفت راه شهید و خطی که او برای زندگیاش انتخاب کرد، صرفا خاص خودش بود، بلکه دیگران نیز در سختیهای آن شریک بودند. در افغانستان فرقههای مختلفی وجود دارد که با کسانی که به سوریه می روند و در آنجا مبارزه می کنند مخالف هستند و حتی خانوادههای آنها را تهدید میکنند.
همه ما میدانستیم راهی که مرتضی در پیش گرفته، شامل حال همهمان میشود؛ اما هیچکدام نخواستیم او را از راهش منصرف کنیم.
جهاد شهدای سوری با خانوادههایشان تکمیل میشود و با شهادت یک نفر تازه راه مبارزه دیگران آغاز خواهد شد. در افغانستان کسانی که به ما خرده میگیرند، کم نیستند؛ اما ما سعی میکنیم با توکل به خدا اینروزها را سپری کنیم.
خانواده ما هیچگاه از سختیهایی که در این مدت کشیده است، حرفی نمیزند؛ چراکه این یک معامله با خدا ست.
..........................................
دل های زنان و مردان مسلمان واحد است
فرزندان ما هزاران کیلومتر خارج از مرز افغانستان برای دفاع از اسلام به سوریه میروند و هرگز بهدنبال مرزبندی برای مسلمانی خودشان نیستند؛ چراکه همه ما میدانیم افغانستان و ایران و سوریه از قرنها پیش با هم یک کشور و همزبان و همدین بودهاند. این خطهایی که بر نقشه کشیده میشود، دستنوشته انسانهاست، وگرنه دلهای ما همیشه به هم نزدیک بوده است. در هشت سال دفاع مقدس هم کم نبودند برادران افغانستانی که به دفاع برخاستند و به شهادت رسیدهاند.
آنها در شرایط سخت همیشه پشتوپناه برادران و خواهران دینی خودشان هستند. اینروزها هم دربرابر سختیها سکوت کردهاند؛ اما ای کاش مهربانی را بیشتر از گذشته در بین خودمان گسترش دهیم.
دشمن ما یکی است و کسی که کمر به جنگ با اسلام بسته است، ایرانی و افغانستانی و سوری نمیشناسد. آنها همان کسانی هستند که از ۱۴۰۰ سال پیش به دشمنی با امیرالمومنین(ع) شمشیر بستهاند، پس سرباز حقیقی مولایمان امامزمان(عج) باشیم. تفرقه مسلمانان فقط فضا را برای دشمن باز میکند، اما اتحاد همچون طنابی است که هرگز پاره نخواهد شد.
..........................................
فیلم / خانواده شهدای مدافع حرم، از زخمزبانهایی میگویند که آزارشان میدهد
..........................................
دیدگاه یک/ معصومه صبری، مادر شهید جواد جهانی:
- صبر دوری فرزند را خدا می دهد
خانم صبری، حدود سه ماه از شهادت پسرتان میگذرد. این درحالی است که در گذشته گفته بودید ایشان خیلی نگران شما بعد از شهادت خودشان بودند. درست است؟
علاقه من و پدرش به جواد طوری بود که وقتی صحبت از رفتن به سوریه میشد، مخالفت میکردیم و به او میگفتیم: پسرم ما بیطاقتیم، از ما خداحافظی نکن.
همین باعث شد حتی در سه مرتبه ای که به سوریه اعزام شد خداحافظی نکند؛ اما بااینحال همین که یک روز میگذشت، بیطاقت میشدیم و خودمان با او تماس میگرفتیم.
همیشه پشت تلفن میگفت مادر من باید بروم این راه من است. اگر خداحافظی نکردم، چون نمیخواستم دلگیر شوید؛ اما دلم قرص و محکم است که خودتان بهم زنگ میزنید. اما دفعه چهارم قبل از رفتن خودش از همگیمان خداحافظی کرد و همان وقت من و پدرش به هم گفتیم: «او برنخواهد گشت»؛ چراکه خداحافظیاش رنگوبوی خاصی داشت.
به همه اطرافیان گفته بود: «من نگران مادرم هستم که اگر شهید شوم، چه بر او بگذرد.» خودم هم همین فکر را میکردم.
جواد فرزند بزرگترمان بود و قبل از شهادت به او میگفتم: «اگر تو بروی، من هم بعد از تو خواهم مرد و خونم گردن توست!» البته این روزها با خودم میگویم: ای کاش این حرف را نمیگفتم؛ چراکه روزهای بعد شهادتش جور دیگری گذشت.
یعنی چگونه گذشت؟
باور کنید نوری در دلم هست که اصلا بیقرار نیستم؛ حتی انگار ائمه(س) نمیخواهند به من اجازه دهند تا خاطراتش را مرور کنم. باید در این شرایط باشید تا درک کنید. فکر میکنم فرزندم همیشه در کنارم هست؛ یعنی اصلا از ما دور نشده است، میبینمش و احساسش میکنم. الان هم خیلی از افراد که به خانهمان میآیند، همین را میگویند؛ یعنی نهتنها از شهادتش ناراحت نیستم، حتی به دیگر بچههایم هم گفتهام اگر شما هم برای دفاع بروید، رضایت میدهم.
خانم صبری، به وصیت شهید، ایشان را در پارک خورشید دفن کردند. در این چند ماه چه بازتابی از این اتفاق دیدهاید؟
خیلی وقتها که به پارک خورشید میروم، میبینم جوانترها نشستهاند و زیارت میخوانند و اشک میریزند. وقتی هم که میفهمند من مادر شهید هستم، مدام التماس دعا میگویند.
جواد با شهادتش برای ما احترام خرید.
همیشه میگفت اگر در جاهای مختلف شهر چند پیکر شهید بگذاریم، خیلی از بیاخلاقیها کم میشود و همینطور تاثیر زیادی در جوانها خواهد گذاشت. ارتباط دلی من و جواد به گونه ای بود که اگر یک روز از او بیخبر بودم، بیطاقت میشدم؛ اما اینروزها میبینم به برکت بیبیحضرتزینب(س) نه فقط بیقرار نیستم که حتی قلبم روشن است.
فکر میکنید در این شرایط چه اتفاقی میافتد که خیلی از پدرومادرها نگران فرزندانشان هستند، کسانی همچون شهید جهانیها را میبینیم که مردانه در سوریه میجنگند؟
جواد شب شهادت حضرت زهرا(س) به دنیا آمد و من همانوقت به ایشان توسل کردم تا فرزندم را حفظ کنند.
تمام دوستانش چه در سوریه و چه در ایران به این مسئله آگاه بودند که او عجیب به حضرت فاطمه زهرا(س) علاقه داشته است.
توسل و توکلش به این خانم بزرگوار به اندازهای بود که هرگز یک لحظه در زندگی از خودش غافل نشد.
همینطور فکر میکنم مال حلالی که پدرش به او داد، بیتاثیر نبود.
ما حتی زیاد دنبال مسائل دنیا نبودیم و به کم دنیا قناعت کردیم. به نظرم اگر دیگران هم به این موضوع دقت کنند، فرزندان صالحی تربیت خواهند کرد.
..........................................
دیدگاه دو / مریم طربی، مادر شهید حسن قاسمیدانا:
- خداحافظی عاشقانه مادر و فرزند
شهید فقط یکبار به سوریه رفت و هرگز برای مرخصی برنگشت، درست است؟
بله، فقط یک بار.کسی هم خبر نداشت. فقط خودم میدانستم.
حتی پدرشان هم بیخبر بودند؟
بله. به من گفت به همه بگو که میخواهم به کربلا بروم. در پاسخش گفتم: خب اینکه دروغ میشود، جواب داد: نه. آنجا هم یک کربلای دیگر است. البته پدرشان میگوید: وقتی که برای خداحافظی به مغازهام آمد، یکجوری نگاهم کرد که دلم لرزید.
پس آن خداحافظی باید خیلی به شما سخت گذشته باشد.
دقیقا لحظهلحظهاش را یادداشت کردم. سهشنبه بود، ساعت ۲:۲۰. یک کولهپشتی داشت که هر وقت میخواست سفر برود، از آن استفاده میکرد. آن سال از من خواسته بود که شال عزایی که دو ماه محرم و صفر روی شانهاش بود، نشویم. آن را همانطور همراه با چفیه در ساکش گذاشت. دو دست لباس هم بیشتر از من نخواست. خداحافظی عجیبی بود. میدانستم که می خواهد به جنگ و دفاع از حرم برود. سرش را انداخت پایین و از خانه خارج شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. یکباره به او گفتم: صبر کن تا با هم خداحافظی کنیم. دستش را روی در گذاشت و نگاهی به من کرد. آینه قرآن را برداشتم و از زیر آن ردش کردم، بهسمت ماشین رفت. دیگر طاقت نیاوردم و با تشر گفتم: حسن برگرد، من با تو روبوسی نکردم. برگشت، خواستم صورتش را ببوسم، اجازه نداد. دستهایم را گذاشت روی صورتش و بعد روی سینهاش کشید و عقب رفت.
پس باز هم نگذاشت شما صورتش را ببوسید؟
بله، اتفاقا همرزمش بعد از شهادت به من گفت که از حسن پرسیده است: چطور با مادرت خداحافظی کردی؟ که جواب داده است: نگذاشتم صورتم را ببوسد، ترسیدم پاهایم برای رفتن سست شود.
یعنی این آخرین دیدارتان بود؟
تا آخرین لحظه ایستادم و رفتن ماشین را نگاه کردم. حسن اینبار سنتشکنی کرد و برخلاف همیشه حتی برنگشت و پشتسرش را نگاه نکرد. همان احساس مادرانه توی دلم تکان خورد و گفتم: حسن رفت، دیگر برنمیگردد.
پس ایشان خیلی به شما علاقهمند بود.
بله، خیلی باعاطفه و مهربان بود. امکان نداشت کاری از او بخواهم و انجام ندهد. بعد از شهادتش هم این را به دوستانش گفتم که برخی شهدای سوری سر ندارند. روزی که با ایشان چهار نفر را تشییع کردند، سه نفر بیسر بودند؛ اما حسن من سر داشت. شاید چون نمیخواست دل مادرش را بشکند. موقع تشییع پیکرش حسابی صورت به صورتش گذاشتم و بوسیدمش.
بعد از شهادتش کسی به شما خرده نگرفت که چرا گذاشتی پسرت برود؟
اتفاقا این حرفوحدیثها زیاد بود و بعضیها مدام به من میگفتند: اگر تو نمیخواستی، حسن نمیرفت.
حرفهای دیگری هم بود که دل شما را به درد بیاورد؟
یکی از چیزهایی که تحملش برای من سخت بود، این است که بعضیها فکر میکنند شهدای مدافع حرم، حتما پولی دریافت کردهاند تا برای دفاع به کشورهای دیگر بروند.
پاسخ شما دربرابر این شایعات و سخنان چه بود؟
عجیب است که برخیها حتی این حرفها را در مراسم سوم، موقع عزاداری که طبق رسمورسوم برگزار میشود، به گوشم میرساندند؛ اما پاسخ من دربرابر تمام این تنگنظریها فقط سکوت بود. باید این افراد بدانند که پسر من برای خودش نانوایی و درآمد داشت .